۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

دل عاشق شکستن صد گناه است ...



دل عاشق شکستن صد گناه است ...

اگر دنیای ما دنیای سنگ است

بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است

اگر دنیای ما دنیای درد است

بدان عاشق شدن از بحر رنج است

اگر عاشق شدن پس یک گناه است

بدان دل عاشق شکستن صد گناه است

رسم آدما



رسم آدما
 
يکي دسته گل واسش دل خوشيه
يکي عادتش برادر کشيه
يکي زاق مردم رو چوب ميزنه
يکي از داغ دلش جون ميکنه
يه نفر خوابه رو تخت نقره کوب
يکي حيرون توي درياي جنوب
يکي زندگي رو زيبا مي بينه
يکي اما خودشو تنهاي تنها مي بينه
اره اين رسم ميون آدما يکي داروغه يکي دارو بشه
نميشه رسمشون رو عوض کنيم
اگه حتي آسمون وارو بشه
حالا حرف من با اون دسته اي
که هنوز عاشقن و يکه سوار
جون هر چي مرد طاقت بيارين
که بريم با هم ديگه از اين ديار

شعر: سال جدید اومد باز


سال جديد اومد باز
من همچنان دلم گرفته
و گویا برای زندگی پیرم
و برای مردن جوان
و گویا برای عاشقی دیر است
و برای عاقلی زود
سال جديد باز هم آمده
همین ...

داستان : خودکشی


خودکشی

حالم دست خودم نبود . چشمانم را بستم و تیغو روی دستم کشیدم ، ولی چیزی

احساس نکردم .خونی هم جایی نریخته بود . گفتم حتما خدا هم از این کارم راضی

نبوده ، پس ساعتم را در آوردم تانماز شکر بخوانم که دیدم :

بند ساعتم پاره پاره شده بود !!!!

داستان : دخترک


دخترک



هوا سرد و بدبو بود . دخترک به دیوار خانه ای تکیه داده بود و سعی میکرد کبریتی را روشن کند.



ولی هر چه کرد روشن نشد . به سمت آسمان نگاهی کرد و آهی کشید و از آنجا دور شد.



در آن خانه چراغی روشن شد و خانه منفجر شد  .





ای خدا تنها ترينم بازش آور من هنوز عاشق ترينم



بعد از آن دلشوره های آشنائی

بعد آن دلتنگی دل بهر شادی

بعد آواز دل من از فرار بی صدائی

آمدی ماندی تو در دل همچو آوائی نهانی

بی توامشب من دويدم باز سوی وادی بی همصدائی

ای تو تنها ياوردل کاش ميماندی برايم همچو رويائی خيالی

روز من بی تو تبه شد شب من بی همسفر شد

ای تو تنها خواهش دل بی تو اين دل بی ثمر شد

ياد ايام گذشته ياد ان رويای شيرين نهفته

ميزند خنجر به سينه ميچکد اشکی به گونه

ميدهد هر دم عذابم اين که دل را پس فرستاد

آنکه اول در خراجش کوله باری دل فرستاد

شد دل من پاره پاره در غم تو بی وفايم

شد غم تو باوفاتر از خود تو بی وفايم

ای که اشک ديدگانم شد نثارت

ای که دل را تو شکستی زير آوار غرورت

کاش يکشب ميشنيدی ناله و راز و نيازم

ای خدا تنها ترينم بازش آور من هنوز عاشق ترينم

داستان بسیار زیبای اسباب بازی



اسباب بازی


“آلبرت” کوچولو فقط شش سال داشت ، اما با همین سن کم هم می دانست که برای تحقق آرزوهایش باید دعا کند . یعنی این را پدر و مادرش به او گفته بودند :

” آلبرت مگه دوست نداری ما برات تفنگ بخریم ؟ مگه هر روز از مادرت نی خوای که برات آب نبات و شکلات بخره ؟ خب پسرم ما که پول نداریم ! پس دعا کن که خدا به ما آنقدر پول بده که بتونیم برای تو هر چی دوست داری بخریم … “

این گونه بود که ” آلبرت ” هر روز صبح و شب موقع خواب دستهای کوچکش را به سوی آسمان دراز می کرد و می گفت :

” خدای به پدر و ادر من پول زیاد بده تا هر چی من دوست دارم برام بخرند…”

و انگار راست گفته اند که خدا دعای بچه ها را زودتر مستجاب می کند ، یک ماه نشده بود که پدر “آلبرت” در کارخانه به سمت ” سرکارگر ” منصوب شد و حقوقش دو برابر شد .

مادرش “آنجلا” هم که برای کمک خرج زندگیشان با ماشین بافندگی پلیور و کاپشن می بافت ، یک مرتبه کارش گرفت .

هر دوی آنها به قولی که به پسرشان داده بودند عمل کردند و هر روز برایش اسباب بازیی و شکلات می خریدند و …

اما ” آلبرت ” کوچولو یک ناراحتی بزرگ داشت . پدر و مادرش صبح تا شب با هم دعوا می کردند ، کاری که قبلا هرگز به یاد نداشت .

یک روز ” آلبرت دلیل آن را از پدربزرگش پرسید که پدر بزرگ گفت : ” آدمها وقتی پولدار میشن … عشق رو فراموش می کنند …!”

یک ماه نشد که مشتریان ” آنجلا ” پلیورها را برگرداندند و بازار کساد شد . پدر هم به خاطر برگشتن سرکارگر قبلی ، به کار سابقش مشغول شد …

زن و شوهر مادام از هم سوال می کردند که چرا ؟ آنها خبر نداشتند که ” آلبرت ” کوچولو دیگر نه شکلات می خواست و نه اسباب بازی ، او حالا دعایش را عوض کرده بود !

داستان واقعی عشق باور نکردنی مارمولک به جفتش



داستان واقعی عشق باور نکردنی  مارمولک به جفتش


خانه‌های ژاپن با دیوار‌هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می‌پوشانند. در یکی از شهر‌های ژاپن، مردی دیوار خانه‌اش را برای نو سازی خراب می‌کرد که مارمولکی دید.


میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود. مرد چشم بادامی، دلش سوخت و کنجکاو شد.
وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ ۱۰ سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه مارمولک در این ۱۰ سال و در چنین موقعیتی زنده مانده؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت؟ چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!


شهروند ژاپنی متحیر این صحنه، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست. این جانور در ۱۰ سال گذشته چه کار می‌کرده؟ چگونه و چی می‌خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد. این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.
مرد ژاپنی، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت: ۱۰ سال مراقبت بی‌منت؛ چه عشق قشنگ و بی‌کلکی. چطور موجودی به این کوچکی می‌تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقت‌ها ما انسان‌ها از هم گریزانیم؟

چرا؟


چرا؟
  

آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟؟

بي وفا بي وفا حالا كه من افتاده ام از پاچرا؟

نوشدارويي وبعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل اين زودتر ميخواستي – حالا چرا؟

عمر مارا مهلت امروز و فرداي تو نيست

من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا؟

نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم

ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا

وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار

اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند

در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا؟

شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر

راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا؟


داستان : ” اثبات وجود خدا “




داستان زیبای ” اثبات وجود خدا “


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگرگفت:من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد . . .

تنهای تنها



 آمدی وقتی که دل تنهای تنها مانده بود
یک نفر در حسرتت در کوچه ها جا مانده بود

آمدی وقتی که دیگر نه صفا بود و نه عشق
رد پای عشق بر روی دل ما مانده بود

سوختم در انتظارت آب گشتم در خودم
دیر برگشتی بگو دل در کجا جا مانده بود

بر کمای درخویش مدفونم مرا دریاب عشق
برکه در حسرت دیدار دریا مانده بود

ایمنی غزل بوی ترا ما داد ای شرقی ترین
گر چه او از معنیت در اوج معنا مانده بود

غم انگیز تنها مونس و یار ما در تنهای بود
                                      خدا داند که عشقش همیشه در دلها مانده بود

گریه یعنی...




گریه یعنی...







گریه یعنی شوکران زندگی



گریه یعنی در قفس افسردگی



گریه یعنی انفجار آ دمی



گریه یعنی ای دریغا مرهمی



گریه یعنی سایه ای در انزوا



گریه یعنی درد ما بی ریشه ها



گریه یعنی اعتراض بی صدا



گریه یعنی ابتدای انتها



 گریه یعنی چشم من اشکی بریز



گریه یعنی سرنوشتی خونریز



 گریه یعنی آه از این بی همتان 



گریه یعنی شرمتان و ننگتان



گریه یعنی مرد در پایان راه



گریه یعنی زندگی در اشتباه



گریه یعنی عاشقی در اضطراب



 گریه یعنی قالبی در انقلاب


گریه یعنی انتهای بی کسی گریه یعنی کی به فریادم رسی

داستان :سه مهمان



سه مهمان

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.

به آنها گفت : من شما را نمی شناسم ؛ ولی فکر می کنم گرسنه باشید ، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.

آنها پرسیدند : " آیا شوهرتان خانه است؟

" زن گفت : " نه ، به دنبال کار بیرون از خانه رفته است."

آنها گفتند : پس ما نمی توانیم وارد شویم ، منتظر می مانیم.

عصر وقتی شوهر به خانه آمد ، زن ماجرا را برای او تعریف کرد ، شوهرش به او گفت : " برو به آنها بگو شوهرم آمده ، بفرمایید داخل " زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.

آنها گفتند : " ما با هم داخل خانه نمی شویم.

" زن با تعجب پرسید :" چرا؟ " یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت :" نام او ثروت است." و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت : " نام او موفقیت است. و نام من عشق است ، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم."

زن نزد شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت : " چه خوب ، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!" ولی همسرش مخالفت کرد و گفت : " چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟" فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید ، پیشنهاد داد که بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.

سپس مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت : کدام یک از شما عشق است ، او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتاند. زن با تعجب پرسید: " شما چرا می آیید؟"

پیرمردها با هم گفتند : " اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید ، بقیه نمی آمدند ، ولی هر جا که عشق است ، ثروت و موفقیت هم هست

پس چرا عاشق نباشم...



(پس چرا عاشق نباشم....)

من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد


نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد


من که می دانم که تا سرگرم بزم و مستی ام


مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد


                                                پس چرا عاشق نباشم


                                                            پس چرا عاشق نباشم


من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست


بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست


من که می دانم اجل ناخوانده و بیدادگر


سرزده می آید و راه فراری نیست نیست


پس چرا عاشق نباشم

دل شکسته خودرا صبور خواهم کرد

سپرده های سرم را سپرده ام بر باد

        شبی که عشق و نجابت دوباره جان میداد

شبی که هیبت مردی پر از تلاطم شد

         شروع قصه ابلیس و بوی گندم شد

کسی که سقف غرورش پر از ترک میشد

        تمام خوب و بدش یک به یک الک میشد

خدا کجاست ببیند دلی ترک خورده

        میان این همه من قیمتش محک خورده

تمام دیشب خود را مرور خواهم کرد

         دل شکسته خودرا صبور خواهم کرد


گل یخ ...


گل یخ ...
خانه ام بی آتش ،
دست هایم بی حس و نگاهم نگران ...
می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم ، این کاغذ ، این همه مورد خوب !!!

راستش می دانی ؟  طاقت کاغذ من طاق شده ،
پیکر نازک تنها  قلمم ، زیر آوار دروغ خرد شده !!!
می توانی تو بیا ، سر این قصه بگیر و بنویس ...
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس ،
طاقتش را داری که ببینی هر روز ،
زیر رگبار نگاهی هرزه
صد شقایق زخمی و هزار نیلوفر بی صدا می میرد ؟!!!
اگر اینگونه ای آری بنویس ،

من دگـر خسته شـدم ...

باز تا کی به دروغ بنویسم :
" آری می شود زیبا دید !!    می شود  آبی  ماند !!! "
گل پرپر شده را زیبایی ست ؟!
رنگ نیرنگ آبی ست ؟!

می توانی تو بیا ، این قلم ، این کاغذ ...
بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !!

قسمت می دهم امّا به قلم ،
آنچه می بینی و دیدم بنویس
از خدا ،
از قفس خالی عشق ،
از چراگاه هوس ،
از خیانت ،
از شرک ،
از شهامت بنویس !!!
بنویس از کمر بـیـد شکـسته ،
آری از سکـوت شب و یک پنجره ی ساکـت و بـسته ،
از من
" آنکـه اینگـونه به امّـید سبب ساز نـشـسته "
از خود ...

هـر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکـش :
(( صحنه ی پـیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا ... ))
حمله ی خفاشان ، مردن گـنجشکان !!!

جرأتش را داری کـه بـبـینی قلمت می شکـند ؟   کاغـذت می سوزد ؟!
طاقـتش را داری کـه بـبـینی و نگـویی از حق ؟!
گـفـتن واژه ی حق سنگـین است
من دگـر خـسته شـدم
می توانی تو بیا ، این قـلم ، این کاغـذ
این همه مورد خوب