۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

داستان : چهار شمع



داستان چهار شمع


رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند.

شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.

اولی گفت: من صلح هستم! با وجود اين هيچ کس نمی تواند مرا برای هميشه روشن نگه دارد. فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت.

دومی گفت: من ايمان هستم! با اين وجود من هم ناچارا مدتی زيادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسيم ملايمی بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهميت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.

ناگهان … پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را ديد و گفت: چرا خاموش شده ايد؟ قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن. سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانيم شمع های ديگر را دوباره روشن کنيم. من اميد هستم!

کودک با چشمهای درخشان شمع اميد را برداشت و شمع های ديگر را روشن کرد.

چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگيتان خاموش نشود. هر يک از ما می توانيم اميد، ايمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنيم.

به نام تنهایی


گویی، خانه های این شهر، قبرهایی عمودی است، که در آن مردگانش نه تنها سکوت نکرده اند،بلکه راه می روند و می دوند و حرف می زنند.



وکسی چه می داند، شاید زنده هایی که ما مرده می انگاریم، در خانه های افقی شان، به همین می اندیشند.

باران می بارد، هوا ابری است.


این باران زمستان است.

می دانم که آسمان، به من حسادت خواهد کرد،

دل من ابری تر است. بارانش هم بهاری است.

سکوت دلم را با صدای نم نم باران شکسته ام. کدام باران؟ . . .

بارانی که بهاری تر است.

گیتارم در دست، فکرم مشغول و دلم گرفته . . .



آفتابی نیست! خورشید کجاست ؟

همه خوابند، من و تو به چه می اندیشیم؟ . . .

سکوت را با سکوت پاسخ باید داد،

باران را با ابر،

ابر را با دل،

دل را با غم،

و غم را با تنهایی . . .



و تنهایی را با خدا قسمت باید کرد.

و خدایی که از همه تنهاتر است، . . . سکوت کرده !

شاید خدا هم از سر تنهایی با کسی حرف نمی زند،

آری خدا تنهاترین است.

تمام تنهایی من لحظه ای است. شاید لحظه ای دیگر سکوت را بشکنم.

اما خدایی که من قدر سکوتش را نمی دانم، از همه تنهاتر است.

حال، می دانم تنهایی چیست؟ . . .

باران می بارد، هوا ابری است. و هر کسی بر سقفی پناهنده . . .

مَرد می خواهد در این باران قدم زدن . . .



به مردگان می اندیشم، و به تنهایی خویش، . . .

شاید رفتگانم از من تنهاتر باشند . . .

ذهن من آشفته، . . .

منتظر می مانم،تا کسی قفل این پاره ی غم باز کند.

هر کسی هستی باش، منتظر می مانم . . .

منتظر می مانم ، تا که از راه رسی و قفل تنهایی من باز کنی،

منتظر ، تا که از راه رسیم و قفل تنهایی هم ، باز کنیم . . .






هر کسی هستی و هر جا که تو مسکن داری، برایت،یک بغل آرامش،

یک دوجین پاکی و صدق،

بی کرانی از فهم،آرزو دارم من.

نیستی تو اما . . .

هر کجایی هستی، عاشق و پاک و سلامت باشی.

باز هم ، در همین فکر آشفته ی خویش، عارفانه ، . . .

من به تو می رسم ، انگار دوباره . . .

باران بند آمد،

باز هم من تنها،



نیستی تو اما، . . .

هر کجایی هستی، عاشق و پاک و سلامت باشی . . .

داستان : آرامش



آرامش



پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.



آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.



پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.



تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.



این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.



پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :



" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است."

بدترین نفرین شکستن قلب عاشق


زمانی جوان بودم و یکی قلبم را شکست و مرا تنها گذاشت


بزرگتر شدم وقلب کسی را شکستم    عشق گاهی نفرین است


و بدترین نفرین شکستن قلب عاشق .

                                                "  " Dorothy  Parke