۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

"همیشه برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست وقت هست"


استاد مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه ی خالی بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.

سپس استاد ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

بعد دوباره استاد ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله"
استاد دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، استاد گفت: حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمادی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان ــ چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند. مسایل خیلی ساده".

استاد ادامه داد: اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنید، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنید، زمانی رو برای چک وب دوستان بگذارید. با دوستان و اطرافیان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونید.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشید.

اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند".

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

استاد لبخند زد و گفت: خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله است، همیشه در اون جایی برای صرف دو فنجان قهوه برای با یک دوست هست".

سخنی از گوته


از استثنائـات است كه كسي را بـه خاطر آنچه كه هست دوست بدارند . اكثر آدمها چيزي را در ديگران دوست دارند كه خود به آنها امانت مي دهند : خودشان را ، تفسير و برداشت خودشان را از او ... گوته

"هیچ کس"، معشوق توست


"هیچ کس"، معشوق توست

عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟

عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. "هیچ چیز" توشه توست و "هیچ کس" معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.

داستان : یکی از بستگان خدا

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

امان از.....

 امان از.....


امان از بی تفاوتی !!!

امان از دیدن و ندیدن ، از شنیدن و نشنیدن ،

امان از نفهمیدن ...

امان از وقتی که چشمها و گوشها و دلها پر میشه از

نباید ها !!

اون وقته که دیگه نه چشمی میبینه ، نه گوشی

میشنوه ، نه دلی میفهمه !!

اونوقته که اگه پسر پیغمبرم باشی ،

تازه میشی پسر نوح!!

اونوقته که اگه پسر پیغمبرم فریاد بزنه و کمک

بخواد ، میگی مشکل خودشه !!

دلی که سنگ شد…..

میتونه پیشونی بشکنه …

میتونه سیلی بزنه …

میتونه فرقی بشکافه …

میتونه حنجری پاره کنه …

میتونه دستی قطع کنه …

میتونه خونی بریزه که…

امان از سنگ شدن دل …

امان از بی تفاوتی …
 
و اعوذ بک من نفسی...

داستان : مرد کور



مرد کور


روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و

تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود ، روی تابلو خوانده میشد :

« من کور هستم ، لطفا کمک کنید .»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت ، نگاهی به او

انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود . او چند سکه داخل

کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را

برداشت ، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را

کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد .

عصر آن روز ، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که

کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است .مرد کور از

صدای قدمهای او ، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان

کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی آن چه

نوشته است ؟

روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط

نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود

ادامه داد ..

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی

تابلوی او خوانده میشد :

« امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !! »
...............................................................

* وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید ، استراتژی خود را

تغییر بدهید ، خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد .

** باور داشته باشید هر تغییری ( مثبت ) بهترین چیز برای

زندگی است .

« حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل ، فکر ، هوش و 
روحتان مایه بگذارید ، این رمز موفقیت است ...لبخند بزنید !»