۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

خدايا دلم واست تنگ شده


خدايا دلم واست تنگ شده

نمیدانم این چه سریه که بعضی وقتها آدم دلش برای خودش تنگ میشود وقتی یاد روزها و شبهای گذشتت می افتی که چه بودی و چه شدی...وقتی حسرت آشتی کردنهات با خدا را میخوری بعد تازه یادت می آید که خیلی چیزها را از دست داده ای...عشق بازیهای شبانه مناجات ها و سبک شدنهات همه اینها جزء لاینفک خاطراتت میشه...باز هم یادت می آید که چقدر خوب بودی و پاک...یادت می آید دست به هر چیزی می گذاشتی یا رنگ خدائی داشت یا باید پیدا میکرد...خدای من...می خواهم حالا به تو بگویم میدونم که میدانی چقدر دوستت دارم پس تو هم دوستم داشته باش...این را میدانم که در زندگی برگشتن آسان است و ماندن سخت...اما میخواهم-مانند همیشه-کمکم کنی که در توفیق بازگشتم توبه شکن نشوم تا مثل آنروزها خوب بمانم که تا همیشه مال تو باشم...خدای من...دلم برایت تنگ شده-خیلی- به اندازه وسعت تمام دنیا. میدانم که اگر بخواهم و تو توفیقم بدهی دستانم را در همه جا خواهی گرفت...و اکنون این بنده ات این رامیخواهد که عاشقم کنی که باز هم بنده ات باشم که باز هم دوستم داشته باشی... 

به تنهایی گفتم : تا تورو دارم تنها نیست



به عشق گفتم : تا تورو دارم تنها نیستم
منو تنهاگذاشت و رفت...
به احساس گفتم : تا تورودارم تنها نیستم
منو تنها گذاشت و رفت...
به وفا گفتم : تا تورو دارم تنها نیستم
اونم منو تنها گذاشت و رفت...
ولی وقتی به تنهایی گفتم : تا تورو دارم تنها نیستم
موندو همدم و مونسم شد.

داستان عشق و دیوانگی



عشق و دیوانگی


یکی بود یکی نبود.

زمانی که هیچ آدم زنده ای روی زمین نبود!

توی یک جزیره ی دور

چندتا دوست بودند

عشق - دروغ - طمع - دیوانگی - مهربونی - دانایی - کودکی - تنبلی.همه یشان از روی بیکاری دور هم

جمع شده بودند!

تصمیم گرفتند یک بازی کنند تا بیشتر از آن حوصله شان سر نره

قایم موشک.

دیوانگی چون عقلی تو سرش نبود تصمیم می گیره چشم بزاره!

۱.۲.۳......

همه شروع می کنن به قایم شدن.

طمع خودشو تو کیسه ای که واسه خودش درست کرده بود پنهان می کنه.

کودکی می ره بالای درخت

دروغ می ره ته چاه و مهربونی می ره روی ابرها.

دانایی خودش و تو مسئله هاش غرق می کنه که دیوانگی فریاد می زنه : ۹۷. ۹۸ ....

ولی هنوز عشق پنهان نشده که دیوانگی گفت: ۱۰۰

و عشق پرید پشته بوته ی گل رز!

دیوانگی شروع به پیدا کردن همه می کنه.

اول از همه تنبلی رو پیدا کرد. آخه اون اینقدر تنبل بود که حتی قایم نشده بود و سرجاش خوابیده بود.

بعدش کودکی رو از بالای درخت و طمع و تو کیسه و دروغ گو رو ته چاه و مهربونی رو ابرو .....

حالا دیوانگی همه رو پیدا کرده و فقط عشق مونده!

همگی گفتند: اگر بتونی عشق رو پیدا کنی تو برنده ای!

طمع در گوش دیوانگی گفت: عشق در پشت بوته های گل رز پنهان شده است. دیوانگی چوبی برداشت و در

بوته ها فرو کرد! فرو کرد و فرو کرد تا اینکه...

صدای کسی بلند شد: آخ.

عشق فریاد زد: کور شدم!دیوانگی به زمین افتاد و گفت: مرا ببخش. من نمی خواستم. من....

عشق گفت: اگر می خواهی تو را ببخشم از این پس راهنمای من شو...

و این چنین شد که عشق برای همیشه کور شد و دیوانگی راهنمای او....

خسته ام


خسته ام

خسته ام از حبس دیوار و قفس           خسته ام از حجم سنگین نفس

خسته ام از ابر و باران و غبار           از طلوع و از غروب این دیار

خسته ام از دیدن هر منظره            از طبیعت از درون پنجره

خسته ام از رفت و آمد های دور           از کویر و دشت و صحرا و عیور

خسته ام از خستگی و شادگی            خسته ام از عشق و دلدادگی

خسته شدم از دنیا و آدماش



از دست دنیا و آدماش خسته ام

کنج اطاقم با سکوتم **** تنها نشستم پلکامو بستم

فرقی نداره روزگار واسم **** از آدماش خسته ی خستم

هر کی یجور دست رو دلم میذاره **** هر کی یه جور میره تنهام میذاره

دلا سنگ شده خوبیا کم شده **** هر کی یه جور گریم و در میاره

پشت خندهام غم فراوون **** تو چشمام همیشه نم نم بارون

گریه هامو کسی دوست نداره **** واسه همینکه لبام همیشه خندون

غم تو دلم دیگه نمیخوام بمونه **** دل میخوام که واسم عاشقونه بمونه

توی تاریکیا آسمون قلبم **** ستاره چشمک بزنه و بمونه

خستم از آدمکای دور و ورم **** وقتی توی تنهایا جام میذارن

وقت احتیاج به دستاشون **** میرن منو تنهام میذارن

دیگه بس اسمون گریون دید م **** بسم هر چی نامردی دیدم

بسم هر چی دلم و شکوندن **** هیچی نگفتم و فقط خندیدم

شب بود وغم بود ودل بود نبودم **** شعرای عاشقونه سرودم

تن نمیدم به عشقی که دروغ **** مجنون زمونه قلبش شلوغ

آخدا قلبا همه تنها میمونه **** کسی دیگه قدر کسی و نمیدونه

آخدا دلم تنگ از زمونه **** اما هنوز میخونم عاشقونه

آخداسنگ صبورمن تویی **** به عشق تو که هنوزم میخندم

به آسمون آبی و فرشته های **** تو آسمونت دل میبندم

خوندم برای عاشقی **** خوندم برا دلای شقایقی

ولی ازم گذشتن به سادگی **** خواستنم برای دقایقی

هر کی خودشو یجوری جا کرد **** هر کی یجوری با دلم یجوری تا کرد

منم تنهاترین تنهای تنها


منم تنهاترین تنهای تنها



خوشا شاخه گلی او غم ندارد

درون سینه اش ماتم ندارد



خوشا کوزه گلی حتی شکسته

چو بوسه بر لب عاشق نشسته



خوشا فال دلم را بد نوشتند

درون سینه ام غم را سرشتند



خوشا بر این دلم که غم ببارد

که آخر غم مرا یاد تو آرد



تویی که غم گسار هر غمی تو

به روی زخم این دل مرحمی تو



تو که اینک شدی افسانه ما

برای این دل دیوانه ما



تو که گویی مقصر سرنوشت است

خدا ما را به تقدیری نوشت است



منم تنها ترین تنهای تنها

که تنها ماند میان سیل غم ها


محرم




چه دارد
آن کس که تو را ندارد؟ و چه ندارد آن که تو را دارد؟ آن کس که به جای تو
چیز دیگری را پسندد و به آن راضی شود، مسلما زیان کرده است .
( امام حسین(ع) )


صداقت رنگ مي بازد...

صداقت رنگ مي بازد

         شب است و سرد

                  باران و تگرگ و برف

                  در بین سیاهی ها صدای ضجه ای ممتد

                  و شیطان نیز می گرید

.

    و من در گوشه ی ژرفای این زندان

      به تقدیر بد انسان می اندیشم

.

              سیاهی ها  پلیدی ها برای نسل انسان ها طناب دار می سازد

                صداقت رنگ می بازد

                  صدای گریه ی موهش میان کوچه های شهر به عمق درد این سیاره می تازد

                     می اندازد به روی شانه ام از غصه ها کوهی ...! چه اندوهی ...! چه اندوهی .....!

.  

     کسی آرام می خواند

      کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

     شب و است وسرد

         و شیطان نیز می گرید .....

یکی بود یکی نبود

یکی بود یکی نبود



کاش یکی بود یکی نبود اول قصه ها نبود

اون که تو قصه مونده بود از اون یکی جدا نبود

ماه پیشونی رها بود از طلسم دیوای سیاه

پلنگ عاشق می پرید تا لب شیروونی ماه

سیاوش شاهنامه رو کاش کسی گردن نمی زد

کاش کسی توی قصه ها از عاشقی دم نمی زد

درويشي که به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده شد

 درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود:

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

 از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

 

 

 خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد..( اشو زرتشت)