۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

خدايا دلم واست تنگ شده


خدايا دلم واست تنگ شده

نمیدانم این چه سریه که بعضی وقتها آدم دلش برای خودش تنگ میشود وقتی یاد روزها و شبهای گذشتت می افتی که چه بودی و چه شدی...وقتی حسرت آشتی کردنهات با خدا را میخوری بعد تازه یادت می آید که خیلی چیزها را از دست داده ای...عشق بازیهای شبانه مناجات ها و سبک شدنهات همه اینها جزء لاینفک خاطراتت میشه...باز هم یادت می آید که چقدر خوب بودی و پاک...یادت می آید دست به هر چیزی می گذاشتی یا رنگ خدائی داشت یا باید پیدا میکرد...خدای من...می خواهم حالا به تو بگویم میدونم که میدانی چقدر دوستت دارم پس تو هم دوستم داشته باش...این را میدانم که در زندگی برگشتن آسان است و ماندن سخت...اما میخواهم-مانند همیشه-کمکم کنی که در توفیق بازگشتم توبه شکن نشوم تا مثل آنروزها خوب بمانم که تا همیشه مال تو باشم...خدای من...دلم برایت تنگ شده-خیلی- به اندازه وسعت تمام دنیا. میدانم که اگر بخواهم و تو توفیقم بدهی دستانم را در همه جا خواهی گرفت...و اکنون این بنده ات این رامیخواهد که عاشقم کنی که باز هم بنده ات باشم که باز هم دوستم داشته باشی... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر