۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

عشق یعنی....


عشق یعنی

عشق يعني يك سلام و يك درود

عشق يعني درد و محنت در درون

عشق يعني يك تبلور يك سرود

عشق يعني قطره و دريا شدن

عشق يعني يك شقايق غرق خون

عشق يعني زاهد اما بت پرست

عشق يعني همچو من شيدا شدن

عشق يعني همچو يوسف قعر چاه

عشق يعني بيستون كندن بدست

عشق يعني آب بر آذر زدن

عشق يعني چون محمد پا به راه

عشق يعني عالمي راز و نياز

عشق يعني با پرستو پرزدن

عشق يعني رسم دل بر هم زدن

عشق يعني يك تيمم يك نماز

عشق يعني سر به دار آويختن

عشق يعني اشك حسرت ريختن

عشق يعني شب نخفتن تا سحر

عشق يعني سجده ها با چشم تر

عشق يعني مستي و ديوانگى

عشق يعني خون لاله بر چمن

عشق يعني شعله بر خرمن زدن

عشق يعني آتشي افروخته

عشق يعني با گلي گفتن سخن

عشق يعني معني رنگين كمان

عشق يعني شاعري دلسوخته

عشق يعني قطره و دريا شدن

عشق يعني سوز ني آه شبان

عشق يعني لحظه هاي التهاب

عشق يعني لحطه هاي ناب ناب

عشق يعني ديده بر در دوختن

عشق يعني در فراقش سوختن

عشق يعني انتظار و انتظار

عشق يعني هر چه بيني عكس يار

عشق يعني سوختن يا ساختن

عشق يعني زندگي را باختن

عشق يعني در جهان رسوا شدن

عشق يعني مست و بي پروا شدن

عشق يعني با جهان بيگانگى

من که اورا می شناسم !!



عشق
پیرزنی هنگام عبور از خیابان با ماشینی تصادف میکند
مردم اورا به بیمارستان میرسانند. پزشک پس از معاینه از او  میخواهد که خودش را برای گرفتن عکس از پایش آماده کند .
پیرزن میگوید شوهرم منتظر است و من باید بروم و بلافاصله برخواسته و لنگ لنگان به سمت در خروجی راه می افتد .
پزشک به اومیگوید: شما نگران نباشید ما به شوهرت اطلاع میدهیم .
اما پیرزن میگوید : متاسفانه شوهرم بیماری فراموشی دارد و متوجه حرفهای شما نمیشود او حتی من را هم نمی شناسد .
پزشک با تعجب میگوید : خوب  چرا برای دیدن او عجله دارید درحالیکه او شما را نمی شناسد ؟
پیرزن میگوید: من که اورا می شناسم !!

حوا گناه کرد و عشق آفریده شد...


حوا و عشق

حوا گناه کرد و عشق آفریده شد
جریان آن گناه به عالم کشیده شد

آدم برای پاکی و شیطان به جای نفس
حــوّا بـه نام وسوسـه هـا آفــریده شــد

مــن با گـنـاه خـوردن یـک سـیب زنـده ام
سیبی که از حوالی یک خواب چیده شد

من خواب چـشمهای شما را ندیده ام
امّا دوباره درتن و جانم دمیــده شد ...

حسّی که عشقبازی تو باورم شود
آهـی که از تـغـزّل نامت شنیده شد

عصیانگرم!چو ریشه به خاکت دویـده ام
هنگامه ای که پرده به نامش دریده شد

خاکی محقّرم که به عشقت هبوط کرد
اشــکی مکررم که به پایـت چکیـده شد

حـوّای بـی گـنـاه غـزلهـای سـرخ و نـاب
این بار در حوالی من با تو دیده شد ...

افتــاد از نگاه شما( آدم)نجیب!
            ........
آدم گناه کرد و غزل آفریده شد

داستان : سه گاو...

سه گاو...

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر جوان یک کشاورز به نزد او رفت تا از او اجازه بگیرد.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمین بایست من 3 گاو نر را یک به یک آزاد می کنم اگر توانستی دم هر کدام از این 3 گاو را بگیری می توانی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد درب باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که تو عمرش دیده بود بیرون دوید فکر کرد یکی از گاوهای بعدی گزینه بهتری باشد پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.
دوباره درب باز شد و باور کردنی نبود در تمام عمرش گاوی به این بزرگی و درندگی ندیده بود با سم به زمین میکوبید خرخر میکرد و کف از دهانش جاری بود. جوان با خود گفت گاو بعدی هر چیزی باشد از این بهتر است پس به سمت حصار دوید و اجازه داد تا این گاو هم از مرتع عبور کند و از درب پشتی خارج شود.
برای بار سوم در باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد این ضعیف ترین و کوچکترین گاوی بود که توی عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گردن او پرید دستش رو دراز کرد ... اما گاو دم نداشت.

داستان : گلدان




گلدان...

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیك شد و اجناس او را بررسی كرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند

زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت كه قیمت همه آنها یكی است

او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یك قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی كه وقت و زحمت بیشتری برده است ، همان پول گلدان ساده را می گیری؟

فروشنده گفت: من هنرمندم .

قیمت گلدانی را كه ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است..

گریه ...

از وقتی بادمه بعد از جدایی هایم گریه کرده ام . ولی اگر دوباره عاشق شوم با تسلطی که بر عشق دارم بعد از جدایی  گریه نخواهم کرد .
افسوس که این تصمیم را بار ها گرفته ام اما ... ( گابریل گارسیا مارکز )

به خاطر هیچ ...




به خاطر هیچ

ازم پرسید به خاطره کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو"، بهش گفتم : "بخاطر هیچکس"

پرسید : پس به خاطره چی زنده هستی؟ با اینکه دلم داد میزد "به خاطر دل تو"، با یه بغز غمگین بهش گفتم: "بخاطر هیچی"

ازش پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :

 به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است.

افسوس که شرط عشق و فراموش کرده بودم!...

جز تو کیست آن کس؟



اگر تو نباشی چه کسی می تواند حرف های مرا

بشنود و دم نزند، بشنود از

کار های اشتباهم و هیچ نگوید

بشنود و باز هم مرا که لایق

تنبیه هستم، تشویق کند، بشنود

و باز هم لطف کند به من، بشنود

و باز هم لبخندش را به من هدیه کند،

تو بگو؛ معبود من!

جز تو کیست آن کس؟

داستان : طناب


طناب

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

خدایا کمکم کن

ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

این پایین برام هیچی نداشت ...

کاش می شد....

کاش میشد روی زمین ما دوتا باشیم و بــــس
خسته ام از آدما زندونیم توی قفس
من میخوام کاری کنی که انتظار تموم بشه
بغض تنهایی من بی تو داره وا میشه
میخوام ابرارو ببینم میخوام اون بالا بشینم
میخوام اونجا دلمو بشکافمو بگم که این پایین برام هیچی نداشت ...
حالا ابرا واسه من سیاهنو اشک میریزن
ازشون میخوام منو بیان ازینجا ببرن
رو زمین جایی نمونده بیا که با هم بپریم
غموغصه هامونو بیا ازینجا ببیرم
میخوام ابرارو ببینم میخوام اون بالا بشینم
میخوام اونجا دلمو بشکافمو بگم که این پایین برام هیچی نداشت ...


داستان : مرد بومی



حکایت مرد بومی

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد."