۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

داستان : سه گاو...

سه گاو...

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر جوان یک کشاورز به نزد او رفت تا از او اجازه بگیرد.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان برو در آن قطعه زمین بایست من 3 گاو نر را یک به یک آزاد می کنم اگر توانستی دم هر کدام از این 3 گاو را بگیری می توانی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد درب باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که تو عمرش دیده بود بیرون دوید فکر کرد یکی از گاوهای بعدی گزینه بهتری باشد پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد و از در پشتی خارج شود.
دوباره درب باز شد و باور کردنی نبود در تمام عمرش گاوی به این بزرگی و درندگی ندیده بود با سم به زمین میکوبید خرخر میکرد و کف از دهانش جاری بود. جوان با خود گفت گاو بعدی هر چیزی باشد از این بهتر است پس به سمت حصار دوید و اجازه داد تا این گاو هم از مرتع عبور کند و از درب پشتی خارج شود.
برای بار سوم در باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد این ضعیف ترین و کوچکترین گاوی بود که توی عمرش دیده بود. در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گردن او پرید دستش رو دراز کرد ... اما گاو دم نداشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر