۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

مدیر وبلاگ



یک خواهش..

سلام به همه دوستای خوبم..
لطفا نظرتون رو درباره مطالب وبلاگ و قالب وبلاگم و کلا هر انتقاد
و پیشنهادی که کمک کنه به بهتر شدن این وبلاگ رو بفرمایید
(نظراتون رو میتونین پایین هر پیام یا به gmail بفرستید. manam.tanhatarin.tanha@gmail.com) 

واقعا متشکرم ...


محبت برای همیشه...



محبت برای همیشه...

از برنارد شاو پرسیدند : از کی احساس کردی پیر شدی ؟ گفت : از وقتی به یک خانوم چشمک زدم بعد آن خانوم از من پرسید : آشغالی رفته تو چشمتون ؟

داستان : عروس آبله رو



عروس آبله رو

دختر جوانی آبله سختی گرفت. نامزدش به عیادت او رفت. چند ماه بعد، نامزد وی کور شد. موعد عروسی فرا رسید. مردم می گفتند: چه خوب! عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج، زن از دنیا رفت. مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.مرد گفت : «من کاری نکردم جز اینکه شرط عشق را به جا  آوردم.»

داستان : قلب




قلب

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم كه میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت كنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینكه یك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی كه من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا كنی..ولی این بود اون حرفات؟!..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...
چشمانش را باز كرد..دكتر بالای سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دكتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت كنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاكت دیده نمیشد. بازش كرد. درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم شرط عشق رو به جا بیارم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور كند..اون این كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره های اشك روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت: چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم؟!!!...

دلبستگی ما ...

دلبستگی ما ...

دلبستگی ما چو از آغاز غلط بود
چون هر قدمی در ره ما باز غلط بود
دوری تو از من که غلط نیست درست ا ست
نزدیکی آن مجتمع ناز غلط بود
استادگی ما پی مقصود مقدس
جان دادن مجنون سرافراز غلط بود
آن عشوه غلط بود،آن ناز غلط بود
هر معنی آن چشمه غماز غلط بود .

داستان : استخدام...




استخدام...

آقای جك رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تیغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوری اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش های مدیر شركت جواب بدهد.
اقای مدیر شركت بجای اینكه مثل نكیر و منكر ، آقای جك را سین جین بكند ، یك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یك سئوال پاسخ بدهد. سئوال این بود:
شما در یك شب بسیار سرد و طوفانی ، در جاده ای خلوت رانندگی میكنید ، ناگهان متوجه میشوید كه سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بیاید و آنها سوار شوند.
یكی از آنها پیره زن بیماری است كه اگر هر چه زودتر كمكی به او نشود ممكن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند.
دومین نفر، صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شما است كه حتی یك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسیار زیبا و جذابی است كه زن رویایی شما می باشد و شما همواره آرزو داشتید او را در كنار خود داشته باشید .
حال اگر اتوموبیل شما فقط یك جای خالی داشته باشد ، شما از میان سه نفر كدامیك را سوار ماشین تان می كنید؟؟؟
پیر زن بیمار؟؟ دوست قدیمی؟؟ یا آن دختر زیبا را ؟؟

جوابی كه آقای جك به مدیر شركت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضی، برنده شود و به استخدام شركت درآید.

و اما پاسخ آقای جك:
آقای جك گفت: من سوییچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمی ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند .

قایقی خواهم ساخت...

قایقی خواهم ساخت



      خواهم انداخت به آب



              دور خواهم شد از این خاك غریب



                 كه در آن هیچ كسی نیست كه در بیشه ی عشق



                                                           قهرمانان را بیدار كند...

تنها بخند..



تنها بخند..



گفتمش: دل می خری؟



               پرسید: چند؟



              گفتمش: دل مال تو، تنها بخند!



                                                  خنده كرد و دل ز دستانم ربود



                                                     تا به خود باز آمدم او رفته بود



                                                       دل ز دستش روی خاك افتاده بود



                                                         جای پایش روی دل جا مانده بود...



سخنی از دکتر علی شریعتی

زندگی را بد ساخته اند

کسی را که دوست داری تو را دوست نمیدارد

کسی که تو را دوست دارد تو دوست نمیداری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آیین هرگز به هم نمیرسند

و این رنج است

زندگی یعنی این....

                                        

                                                                      دکتر  علی شریعتی

داستان : ابراز عشق

ابراز عشق
 
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند  با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم  بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهردوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود .

داستان: روحانی و خدا...


روحانی و خدا...

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'


هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.



داستان : گربه

گربه

"در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام مراقبه ی راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد. بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد . این روال سال ها ادامه پیدا کرد و یکی از اصول کار آن معبد شد . سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد . راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام مراقبه به درخت ببندند تا اصول مراقبه را درست به جای آورده باشند . سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت در باره ی اهمیت بستن گربه"
 

داستان : بعضیها هیچوقت نمیفهمند..



بعضیها هیچوقت نمیفهمند

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود ،ازش پرسید
چرا دوستم داری؟واسه چی عاشقمی؟
پسر:دلیلشو نمیدونم ....اماواقعا"‌دوست دارم
دختر:تو هیچ دلیلی نمیتونی بگی پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
پسر:من جدا"دلیلشو نمیدونم اما میتونم بهت ثابت كنم
دختر:ثابت كنی؟من میخوام دلیلتو بگی . دوست پسر یكی از دوستام میتونه علت عاشق بودنشو بگه اما تو میگی نمیدونی!!!!
پسر:باشه !!!میگم ،چون خوشگلی
صدات گرم وخواستنیه
همیشه بهم اهمیت میدی
دوست داشتنی هستی
باملاحظه هستی
بخاطر لبخندت
بخاطر همه حركاتت

دختر ازجوابهای اون خیلی راضی وقانع شد
متاسفانه چندروزبعد دختر تصادف وحشتناكی كرد و به كما رفت
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون

عزیزم،گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی،میتونی؟نه
پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطراهمیت دادنها و مراقبت كردنهات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام
اونجوری باشی پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجودنداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!!!!معلومه كه نه!!!!پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت نمی میره،این هوس است كه كمتروكمتر میشه وازبین میره
عشق خام وناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم "ولی عشق كامل وپخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

گریه یعنی...




گریه یعنی...



گریه یعنی شوکران زندگی

گریه یعنی در قفس افسردگی

گریه یعنی انفجار آ دمی

گریه یعنی ای دریغا مرهمی

گریه یعنی سایه ای در انزوا

گریه یعنی درد ما بی ریشه ها

گریه یعنی اعتراض بی صدا

گریه یعنی ابتدای انتها

 گریه یعنی چشم من اشکی بریز

گریه یعنی سرنوشتی خونریز

 گریه یعنی آه از این بی همتان 

گریه یعنی شرمتان و ننگتان

گریه یعنی مرد در پایان راه

گریه یعنی زندگی در اشتباه

گریه یعنی عاشقی در اضطراب

 گریه یعنی قالبی در انقلاب

گریه یعنی انتهای بی کسی گریه یعنی کی به فریادم رسی.
خسته ام  بس که با دل بسته

بگم خوبم

خسته ام بس که بی مهری ببینی

بگم خوبم

خسته ام بس که با قلب شکسته

بگم خوبه

خسته ام بس که بگم بگم بگم

صبور باش صبور باش ...

خداوندا بی وفایی ام شده عادت....





خداوندا

بی وفایی ام شده عادت

خداوندا

زندگی ها شده نقطه سر خط

برای شروع تکرارها

خداوندا

من حریص یک وجب خاک و

تو به فکر بازگشت ...

خداوندا

قنوت دست های پر نیازم

رو به حریم پاک نگاهت

خداوندا

مختصر و مفید ساده

مرا ببر به کوچه ای

که من باشم و خودت

بیام و دل نوازی دگر کنم

برای شروعی دوباره

ديگه نيستي ...





ديگه نيستي ...

قلب من ميگه که هستي
اما
چشم هام ميگه  نيستي
 خيلي سخته باورم شه که تو پيش ام ديگه  نيستي
بگو که هنوز
چشم هاتو رو به عشقه من نبستي
چشمه غم ميگه تو رفتي   اما  قلبم ميگه هستي
حالا
که همش خياله بزار دست هاتو بگيرم
بزار توي فرض محالم
با تو باشم تا بميرم
بزار عاشقت بمونم  بمونم بمونم
...
حالا که همش تو روياست
نزار دلتنگت بمونم
مرگ بيداري براي من اينو خيلي خوب ميدونم
بزار عاشقت بمونم   بزار عاشقت بمونم ....

باز هم جدایی





باز هم جدایی
اشک رازي ست
لبخند رازي ست
عشق رازي ست
اشک آن شب لبخند عشق ام بود.
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...

من درد مشترک ام
مرا فرياد کن

درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبان ات براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زنده گان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا که مرده گان اين سال
عاشق ترين زنده گان بوده اند
خسته ، خسته از راهکوره هاي ترديد مي آيم
چون آينه يي از تو لبريزم
هيچ چيز مرا تسکين نمي دهد
نه ساقهي بازوهايت نه چشمه هاي تن ات

بي تو خاموش ام ، شهري در شب ام
تو طلوع مي کني
من گرمايت را از دور ميچشم و شهر من بيدار مي شود
با غلغله ها ، ترديدها ، تلاش ها ، و غلغله هاي مردد تلاش هايش

ديگر هيچ چيز نمي خواهد مرا تسکين دهد
دور از تو من شهري در شب ام اي آفتاب
و غروب ات مرا مي سوزاند.

تنهايي

تنهايي
 

براي فصل فصل دلتنگي هايم

هيچ دست نوازشگري مرا سخاوتمندانه در نيافت!

در سايه بلندترين ديوار شهر

در تاريک ترين نقطه از شب تنهايي را هجي مي کنم

در اين زمستاني که "هوا بس ناجوانمردانه سرد است"!

دفترچه عشق...

سکوتی بر طاقچه ی قلبم سایه افکنده
چه می گوید و از که می گوید
می گوید فریاد بکش و بگو
نه به خودش بلکه به دلش
که دوستت دارم حتی اگر بازم هم بگویی نه

دلم برای کسی تنگ است
کسی که بی من ماندکسی که با من نیست
دلم برای کسی تنگ است که بیاید و به هر
رفتنی پایان دهد دلم برای کسی تنگ است که
آمد رفت ...... و پایان داد کسی .... کسی که من
همیشه دلم برایش تنگ می شود
....كسی كه دوستش دارم ....عاشقانــــــه
همیشـــــــه
تاابدتاخودخداونـــــد!...دلم برای تو تنگ
است

توی بارون راه نرفتی تا بفهمی من چی میگم
تو نیدیدی اون نگاهو تا بفهمی از كی میگم
چشمای اون زیر بارون سر پناه امن من بود
تكیه گاه دنج پلكاش جای خوب گم شدن بود
اگه اونو دیده بودی با من این شعرو میخوندی
توی شب داد میكشیدی نازنین چرا نموندی
حالا زیر چتر بارون بی تو خیس خیس خیسم
زیر رگبار گلایه دارم از تو مینویسم

تمام روزها،روی تنهایی ام راه می روم،به همه جا نگاه می كنم.خورشید از لای پنجره نمی تابد به اتاق.و پروانه پریدن را لای كتاب جا گذاشته است.ای كاش می توانستم آبی آسمان را بیاورم.ای كاش دوستم می داشتی

هنگامی كه چشمانت با آغاز من طلوع كرد را فراموش نمی كنم،چشمانی كه غروب با دیگری را نداشت.با من بمان تا در سراچه ذهنم برایت قصری بسازم ،قصری با گلهای شب بو و مریم،قصری كه هرروز صبح با ندای عشق عطر آگین شود،قصری كه با پاك ترین عشق ها هر روز غبار روبی می شود.با من بمان تا خاطرات را با عشق تجربه كنیم

عشق شكوفه هایی است كه در سپیده دم میشكفد.آوایی است كه در شبی مهتابی از گلوی فرشته ای بیرون می آید و چشمه ایی است كه برای نخستین بار از دل سنگی می جوشد.
عشق كلبه متروكی است در پناه چناری كهنسال كه بامدادی زیبا و شامگاهی غم انگیز دارد.
عشق چراغ امید همه ره گم كردگان سرگردان بیابان زندگی است
عشق گاهی فانوسی است در یك قصر و آفتابی است در یك كلبه
عشق نام فرشته مهربانی است كه من هرگز نخواهمش دید ، لیكن می دانم كه دست مرا از نخستین روز تولد در دست خویش گرفته و مرا در جاده های دور و دراز زندگی براه می برد .


سراب

سراب

دختری به مادر گفت: مادرم عشق چیست؟ مادر اندکی رفت به فکربا نگاهی پرمِهر گفت: دخترم عشق؛ فریاد شقایق هاست. عشق؛ بازگشت پرستوهاست. عشق؛ نوید تَداوم است. مادرم عشق؛ تپش قلب آدمی تنهاست. عشق؛ عروس حِجله تنهایی انسانهاست. عشق؛ سرخی گونه های آدمی رسوا است. دخترم تو چه می دانی عشق؛ لذت انسان بودن است. تو نمی دانی عشق؛ نغمه های قلب قناری ها است. راستی دخترم تو چرا پرسیدی؟ دخترک با گونه های سرخ با کمی لبخند گفت: آخر پسر همسایه با نگاهی عاشقانه گفت: دوستت دارم. بی درنگ مادر یاد بی مهری شوهر افتاد . یاد آن سیلی سرخ. یادآن عشق حقیر. یاد آن قلب بی مهر ووفا . گفت: دخترم عشق؛ سرابی در دل دریا هاست...


داستان : دلقک




دلقک

مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دكتر تعریف كرد، دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود

مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم.


ذره

ذره

همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود"

یک کم کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"

قدری احساسات پشت "به من چه اصلا"

مقداری خرد پشت "چه بدونم"
  
و اندکی درد پشت "اشکال نداره" هست...