۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

باز هم جدایی





باز هم جدایی
اشک رازي ست
لبخند رازي ست
عشق رازي ست
اشک آن شب لبخند عشق ام بود.
قصه نيستم که بگويي
نغمه نيستم که بخواني
صدا نيستم که بشنوي
يا چيزي چنان که ببيني
يا چيزي چنان که بداني...

من درد مشترک ام
مرا فرياد کن

درخت با جنگل سخن مي گويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن مي گويم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ريشه هاي تو را دريافته ام
با لبان ات براي همه لب ها سخن گفته ام
و دست هايت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گريسته ام
براي خاطر زنده گان
و در گورستان تاريک با تو خوانده ام
زيباترين سرودها را
زيرا که مرده گان اين سال
عاشق ترين زنده گان بوده اند
خسته ، خسته از راهکوره هاي ترديد مي آيم
چون آينه يي از تو لبريزم
هيچ چيز مرا تسکين نمي دهد
نه ساقهي بازوهايت نه چشمه هاي تن ات

بي تو خاموش ام ، شهري در شب ام
تو طلوع مي کني
من گرمايت را از دور ميچشم و شهر من بيدار مي شود
با غلغله ها ، ترديدها ، تلاش ها ، و غلغله هاي مردد تلاش هايش

ديگر هيچ چيز نمي خواهد مرا تسکين دهد
دور از تو من شهري در شب ام اي آفتاب
و غروب ات مرا مي سوزاند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر