۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

داستان : استخدام...




استخدام...

آقای جك رفته بود استخدام بشود ، صورتش را شش تیغه كرده بود و كروات تازه اش را به گردنش بسته بود ، لباس پلو خوری اش را پوشیده بود و حاضر شده بود تا به پرسش های مدیر شركت جواب بدهد.
اقای مدیر شركت بجای اینكه مثل نكیر و منكر ، آقای جك را سین جین بكند ، یك ورق كاغذ گذاشت جلوش و از او خواست تنها به یك سئوال پاسخ بدهد. سئوال این بود:
شما در یك شب بسیار سرد و طوفانی ، در جاده ای خلوت رانندگی میكنید ، ناگهان متوجه میشوید كه سه نفر در ایستگاه اتوبوس ، به انتظار رسیدن اتوبوس ، این پا و آن پا میكنند و در آن باد و باران و طوفان چشم براه معجزه هستند تا اتوبوس بیاید و آنها سوار شوند.
یكی از آنها پیره زن بیماری است كه اگر هر چه زودتر كمكی به او نشود ممكن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند.
دومین نفر، صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شما است كه حتی یك بار جان شما را از مرگ نجات داده است.
اما نفر سوم دختر خانم بسیار زیبا و جذابی است كه زن رویایی شما می باشد و شما همواره آرزو داشتید او را در كنار خود داشته باشید .
حال اگر اتوموبیل شما فقط یك جای خالی داشته باشد ، شما از میان سه نفر كدامیك را سوار ماشین تان می كنید؟؟؟
پیر زن بیمار؟؟ دوست قدیمی؟؟ یا آن دختر زیبا را ؟؟

جوابی كه آقای جك به مدیر شركت داد، سبب شد تا از میان دویست نفر متقاضی، برنده شود و به استخدام شركت درآید.

و اما پاسخ آقای جك:
آقای جك گفت: من سوییچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمی ام تا پیر زن بیمار را به بیمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم در ایستگاه اتوبوس میمانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار كند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر