۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

داستان عشق و دیوانگی



عشق و دیوانگی


یکی بود یکی نبود.

زمانی که هیچ آدم زنده ای روی زمین نبود!

توی یک جزیره ی دور

چندتا دوست بودند

عشق - دروغ - طمع - دیوانگی - مهربونی - دانایی - کودکی - تنبلی.همه یشان از روی بیکاری دور هم

جمع شده بودند!

تصمیم گرفتند یک بازی کنند تا بیشتر از آن حوصله شان سر نره

قایم موشک.

دیوانگی چون عقلی تو سرش نبود تصمیم می گیره چشم بزاره!

۱.۲.۳......

همه شروع می کنن به قایم شدن.

طمع خودشو تو کیسه ای که واسه خودش درست کرده بود پنهان می کنه.

کودکی می ره بالای درخت

دروغ می ره ته چاه و مهربونی می ره روی ابرها.

دانایی خودش و تو مسئله هاش غرق می کنه که دیوانگی فریاد می زنه : ۹۷. ۹۸ ....

ولی هنوز عشق پنهان نشده که دیوانگی گفت: ۱۰۰

و عشق پرید پشته بوته ی گل رز!

دیوانگی شروع به پیدا کردن همه می کنه.

اول از همه تنبلی رو پیدا کرد. آخه اون اینقدر تنبل بود که حتی قایم نشده بود و سرجاش خوابیده بود.

بعدش کودکی رو از بالای درخت و طمع و تو کیسه و دروغ گو رو ته چاه و مهربونی رو ابرو .....

حالا دیوانگی همه رو پیدا کرده و فقط عشق مونده!

همگی گفتند: اگر بتونی عشق رو پیدا کنی تو برنده ای!

طمع در گوش دیوانگی گفت: عشق در پشت بوته های گل رز پنهان شده است. دیوانگی چوبی برداشت و در

بوته ها فرو کرد! فرو کرد و فرو کرد تا اینکه...

صدای کسی بلند شد: آخ.

عشق فریاد زد: کور شدم!دیوانگی به زمین افتاد و گفت: مرا ببخش. من نمی خواستم. من....

عشق گفت: اگر می خواهی تو را ببخشم از این پس راهنمای من شو...

و این چنین شد که عشق برای همیشه کور شد و دیوانگی راهنمای او....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر