صداقت رنگ مي بازد
شب است و سرد
باران و تگرگ و برف
در بین سیاهی ها صدای ضجه ای ممتد
و شیطان نیز می گرید
.
و من در گوشه ی ژرفای این زندان
به تقدیر بد انسان می اندیشم
.
سیاهی ها پلیدی ها برای نسل انسان ها طناب دار می سازد
صداقت رنگ می بازد
صدای گریه ی موهش میان کوچه های شهر به عمق درد این سیاره می تازد
می اندازد به روی شانه ام از غصه ها کوهی ...! چه اندوهی ...! چه اندوهی .....!
.
کسی آرام می خواند
کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
شب و است وسرد
و شیطان نیز می گرید .....
شب است و سرد
باران و تگرگ و برف
در بین سیاهی ها صدای ضجه ای ممتد
و شیطان نیز می گرید
.
و من در گوشه ی ژرفای این زندان
به تقدیر بد انسان می اندیشم
.
سیاهی ها پلیدی ها برای نسل انسان ها طناب دار می سازد
صداقت رنگ می بازد
صدای گریه ی موهش میان کوچه های شهر به عمق درد این سیاره می تازد
می اندازد به روی شانه ام از غصه ها کوهی ...! چه اندوهی ...! چه اندوهی .....!
.
کسی آرام می خواند
کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
شب و است وسرد
و شیطان نیز می گرید .....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر