۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

به نام تنهایی


گویی، خانه های این شهر، قبرهایی عمودی است، که در آن مردگانش نه تنها سکوت نکرده اند،بلکه راه می روند و می دوند و حرف می زنند.



وکسی چه می داند، شاید زنده هایی که ما مرده می انگاریم، در خانه های افقی شان، به همین می اندیشند.

باران می بارد، هوا ابری است.


این باران زمستان است.

می دانم که آسمان، به من حسادت خواهد کرد،

دل من ابری تر است. بارانش هم بهاری است.

سکوت دلم را با صدای نم نم باران شکسته ام. کدام باران؟ . . .

بارانی که بهاری تر است.

گیتارم در دست، فکرم مشغول و دلم گرفته . . .



آفتابی نیست! خورشید کجاست ؟

همه خوابند، من و تو به چه می اندیشیم؟ . . .

سکوت را با سکوت پاسخ باید داد،

باران را با ابر،

ابر را با دل،

دل را با غم،

و غم را با تنهایی . . .



و تنهایی را با خدا قسمت باید کرد.

و خدایی که از همه تنهاتر است، . . . سکوت کرده !

شاید خدا هم از سر تنهایی با کسی حرف نمی زند،

آری خدا تنهاترین است.

تمام تنهایی من لحظه ای است. شاید لحظه ای دیگر سکوت را بشکنم.

اما خدایی که من قدر سکوتش را نمی دانم، از همه تنهاتر است.

حال، می دانم تنهایی چیست؟ . . .

باران می بارد، هوا ابری است. و هر کسی بر سقفی پناهنده . . .

مَرد می خواهد در این باران قدم زدن . . .



به مردگان می اندیشم، و به تنهایی خویش، . . .

شاید رفتگانم از من تنهاتر باشند . . .

ذهن من آشفته، . . .

منتظر می مانم،تا کسی قفل این پاره ی غم باز کند.

هر کسی هستی باش، منتظر می مانم . . .

منتظر می مانم ، تا که از راه رسی و قفل تنهایی من باز کنی،

منتظر ، تا که از راه رسیم و قفل تنهایی هم ، باز کنیم . . .






هر کسی هستی و هر جا که تو مسکن داری، برایت،یک بغل آرامش،

یک دوجین پاکی و صدق،

بی کرانی از فهم،آرزو دارم من.

نیستی تو اما . . .

هر کجایی هستی، عاشق و پاک و سلامت باشی.

باز هم ، در همین فکر آشفته ی خویش، عارفانه ، . . .

من به تو می رسم ، انگار دوباره . . .

باران بند آمد،

باز هم من تنها،



نیستی تو اما، . . .

هر کجایی هستی، عاشق و پاک و سلامت باشی . . .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر