۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

داستان : خودکشی


خودکشی

حالم دست خودم نبود . چشمانم را بستم و تیغو روی دستم کشیدم ، ولی چیزی

احساس نکردم .خونی هم جایی نریخته بود . گفتم حتما خدا هم از این کارم راضی

نبوده ، پس ساعتم را در آوردم تانماز شکر بخوانم که دیدم :

بند ساعتم پاره پاره شده بود !!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر