۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

داستان بسیار زیبای اسباب بازی



اسباب بازی


“آلبرت” کوچولو فقط شش سال داشت ، اما با همین سن کم هم می دانست که برای تحقق آرزوهایش باید دعا کند . یعنی این را پدر و مادرش به او گفته بودند :

” آلبرت مگه دوست نداری ما برات تفنگ بخریم ؟ مگه هر روز از مادرت نی خوای که برات آب نبات و شکلات بخره ؟ خب پسرم ما که پول نداریم ! پس دعا کن که خدا به ما آنقدر پول بده که بتونیم برای تو هر چی دوست داری بخریم … “

این گونه بود که ” آلبرت ” هر روز صبح و شب موقع خواب دستهای کوچکش را به سوی آسمان دراز می کرد و می گفت :

” خدای به پدر و ادر من پول زیاد بده تا هر چی من دوست دارم برام بخرند…”

و انگار راست گفته اند که خدا دعای بچه ها را زودتر مستجاب می کند ، یک ماه نشده بود که پدر “آلبرت” در کارخانه به سمت ” سرکارگر ” منصوب شد و حقوقش دو برابر شد .

مادرش “آنجلا” هم که برای کمک خرج زندگیشان با ماشین بافندگی پلیور و کاپشن می بافت ، یک مرتبه کارش گرفت .

هر دوی آنها به قولی که به پسرشان داده بودند عمل کردند و هر روز برایش اسباب بازیی و شکلات می خریدند و …

اما ” آلبرت ” کوچولو یک ناراحتی بزرگ داشت . پدر و مادرش صبح تا شب با هم دعوا می کردند ، کاری که قبلا هرگز به یاد نداشت .

یک روز ” آلبرت دلیل آن را از پدربزرگش پرسید که پدر بزرگ گفت : ” آدمها وقتی پولدار میشن … عشق رو فراموش می کنند …!”

یک ماه نشد که مشتریان ” آنجلا ” پلیورها را برگرداندند و بازار کساد شد . پدر هم به خاطر برگشتن سرکارگر قبلی ، به کار سابقش مشغول شد …

زن و شوهر مادام از هم سوال می کردند که چرا ؟ آنها خبر نداشتند که ” آلبرت ” کوچولو دیگر نه شکلات می خواست و نه اسباب بازی ، او حالا دعایش را عوض کرده بود !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر