۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

کاش مي باريد باران ....


"باز باران باترانه
مي خورد بر بام خانه"
يادم آيد کربلا را دشت پر شور ونوا را
گردش يک ظهر غمگين گرم و خونين
لرزش طفلا ن نالان زير تيغ و نيزه ها را
باز باران با صداي گريه هاي کودکانه
از فراز گونه هاي زرد وعطشان با گهرهاي فراوان
مي چکد از چشم طفلان پريشان
پشت نخلستان نشسته
رود پر پيچ وخمي در حسرت لبهاي ساقي
چشم در چشمان هم آرام وسنگين
مي چکد آهسته از چشمان سقا برلب اين رود پيچان باز باران
باز باران با ترانه آيد از چشمان مردي خسته جان
هيهات بر لب از عطش در تاب و در تب
نرم نرمک مي چکد اين قطر ه ها روي لب شش ماهه طفلي رو به پايان
مرد محزون دست پر خون
مي فشاند از گلوي نازک شش ماهه بر لب هاي خشک آسمان
باچشم گريان باز باران
باز باران قطره قطره
مي چکد از چوب محمل خاکهاي چادر زينب به آرامي شود گل
مي رود اين کاروان منزل به منزل
مي شود از هر طرف اين کاروان هم سنگ باران
آري آري باز سنگ و باز باران
آري آري تا نگيرد شعله ها دردل زبانه
تانگيرد دامن طفلان محزون را نشانه
تانبيند کودکي لب تشنه اينجا اشک ساقي
بر فراز خيمه
برگونه ها
بر مشک ساقي
کاش مي باريد باران ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر