۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

داستان : مرد کور



مرد کور


روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و

تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود ، روی تابلو خوانده میشد :

« من کور هستم ، لطفا کمک کنید .»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت ، نگاهی به او

انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود . او چند سکه داخل

کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را

برداشت ، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را

کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد .

عصر آن روز ، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که

کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است .مرد کور از

صدای قدمهای او ، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان

کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی آن چه

نوشته است ؟

روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط

نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود

ادامه داد ..

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی

تابلوی او خوانده میشد :

« امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !! »
...............................................................

* وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید ، استراتژی خود را

تغییر بدهید ، خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد .

** باور داشته باشید هر تغییری ( مثبت ) بهترین چیز برای

زندگی است .

« حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل ، فکر ، هوش و 
روحتان مایه بگذارید ، این رمز موفقیت است ...لبخند بزنید !»

۱ نظر: