۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

داستان : سینه پهلو!!


سینه پهلو!!


مردی زیر باران از دهكده كوچكی می گذشت . خانه ای دید كه داشت می سوخت و مردی را دید كه وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

مساٿر ٿریاد زد : هی،خانه ات آتش گرٿته است! مرد جواب داد : میدانم

مساٿر گٿت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گٿت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گٿت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میكنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند كسی است كه وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترك کتد



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر