سینه پهلو!!
مردی زیر باران از دهكده كوچكی می گذشت . خانه ای دید كه داشت می سوخت و مردی را دید كه وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود
مساٿر ٿریاد زد : هی،خانه ات آتش گرٿته است! مرد جواب داد : میدانم
مساٿر گٿت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گٿت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گٿت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میكنی
زائوچی در مورد این داستان می گوید :
خردمند كسی است كه وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترك کتد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر