از بهار پرسیدم ،عشق یعنی چه؟
گفت: تازه شکفته ام ،هنوز نمی دانم
از تابستان پرسیدم ،عشق یعنی چه؟
گفت: فعلا در گرمای وجودش غرقم ، نمیدانم
از پاییز پرسیدم ،عشق یعنی چه ؟
گفت: در هزار رنگ آن باخته ام ، نمیدانم
ازمستان پرسیدم، عشق یعنی چه؟
گفت: سرد است و بی رنگ
از پدر پرسیدم، عشق یعنی چه؟
گفت: یعنی تو !
از مادر پرسیدم، عشق یعنی چه؟
گفت: یعنی هر که در این خانه است.
از خواهر پرسیدم ،عشق یعنی چه؟
گفت: هنوز به آن نرسیده ام
از ماه پرسیدم ،عشق یعنی چه ؟
شرمگین و خجل خود را در آغوش آسمان پیدا کرد
شبی دیگر از ماه پرسیدم ،عشق یعنی چه ؟
ماه با چهره ای باز و خندان گفت : یعنی مهتاب !
از خود عشق پرسیدم ،عشق آخر یعنی چه؟
با تبسمی گفت:
عشق یعنی مهر بی پایان به خالق هستی ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر