۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

داستان : نفرت

نفرت


معلم يک کودکستان به بچه هاي کلاس گفت که ميخواهد با آنها بازي کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکي بردارند و درون آن به تعداد آدمهايي که از آنها بدشان ميآيد ، سيب زميني بريزند و با خود به کودکستان بياورند .!!
فردا بچه ها با کيسه هاي پلاستيکي به کودکستان آمدند . در کيسه بعضي ها 2 ، بعضي ها 3 ، و بعضي ها 5 سيب زميني بود .
معلم به بچه ها گفت : تا يک هفته هر کجا که مي روند کيسه پلاستيکي را با خود ببرند . روزها به همين ترتيب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکايت از بوي سيب زميني هاي گنديده . به علاوه ، آن هايي که سيب زميني بيشتري داشتند از حمل آن بار سنگين خسته شده بودند . پس از گذشت يک هفته بازي بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند .
معلم از بچه ها پرسيد : از اينکه يک هفته سيب زميني ها را با خود حمل مي کرديد چه احساسي داشتيد ؟ .... بچه ها از اينکه مجبور بودند ، سيب زميني هاي بد بو و سنگين را همه جا با خود حمل کنند شکايت داشتند .
آنگاه معلم منظور اصلي خود را از اين بازي ، اين چنين توضيح داد :

اين درست شبيه وضعيتي است که شما کينه آدم هايي که دوستشان نداريد را در دل خود نگه مي داريد و همه جا با خود مي بريد . بوي بد کينه و نفرت ، قلب شما را فاسد مي کند و شما آن را به همه جا همراه خود حمل مي کنيد . حالا که شما بوي بد سيب زميني ها را فقط براي يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد :
پس چطور مي خواهيد بوي بد نفرت را براي تمام عمر در دل خود تحمل کنيد ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر